کد مطلب:35476 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:239

عشق حقیقی امید می بخشد











«ابشروا بالجنه.»

شربت عشق بر شما نوش باد!


جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازی است الا عشقبازی


بی عشق، جهان مباد كه كانون زندگی از فروغ او گرم و روشن است و فشار طاقت فرسای حوادث با نوازش او دلپذیر و آسان، راستی ما اگر عاشق نبودیم، چگونه زندگانی طولانی و دراز و خسته كننده را سپری می كردیم و با چه شور و نشاطی، قلب زندگی به تپش می افتاد؟ برای كه زندگی می كردیم و برای چه كسی لبریز از شوق و اشتیاق می گشتیم؟ آری، خورشید عشق با فروزندگی معنوی خود ما را به فعالیت و كوشش وامی دارد و دست بر سر و روی ما می كشد. همین عشق كه درد بی درمان است، در عین حال درمان همه دردها است. فقط عشق شمع محفل و انیس شبهای تار ماست. عشق، قلب زندگی و شیرازه ی امید و آرزوست. جاوید باد عشق. اینك عشق در نهج البلاغه:


بهشت دل انگیز فرخ جمال
به عاشق بود روزگار وصال


چو معشوق در قلعه ای سهمگین
به لطف و صفا گشته خلوت نشین


در آن پرده بر لاف زن راه نیست
كس از راز آن پرده آگاه نیست


از این دژ به جز عاشق تیزبال
گذر كی تواند، به وهم و خیال؟!


هر آن كس كه گل جوید از بوستان
پذیرا شود خار آن را به جان


بود غرق در عیش، مرد هوس
ندارد به عشق و صفا دسترس

[صفحه 73]

بود پرتو عشق چون آفتاب
كجا كور دیده است او را به خواب؟!


كسی كو بود بنده ی جاه و مال
به چشمش حیاتست و زر و وبال


چنین كس به عین خوشی ناخوشست
به هنگامه ی زندگی خودكشست


به ظاهر تنومند و با برز و یال
به معنی گرفتار و آشفته حال


دلش سنگ گردیده دنیاپرست
دل آكنده ی آز از هر چه هست


حیاتست در چشم او هولناك
به دل دارد از هول، بیم هلاك


شب و روز، جان، خسته دنبال مال
دویده است بدبخت آشفته حال!


شب و روز بلعیده و ناشناست
كه با چهره ی عشق ناآشناست


همیشه به دوزخ كند زندگی
كه دنبال مال است و خربندگی


الا ای كشاورز بستان عشق
ز من پرس، درس دبستان عشق


به عشق و صفا بذر نیكی بكار
كه زیبا شود چهره ی روزگار


جهانست میدان سعی و عمل
به پرهیزكاری گریز از دغل


چو در كار و كوشش شدی بردبار
سعادت همی یابی اندر كنار


كه یزدان یكتا ببخشد بهشت
بدآنكس كه او تخم نیكی بكشت


كسانی كه در پهنه ی روزگار
به عشق و صفا كار كردند، كار


بشر، بسته پیمان به صبح ازل
كه با عشق كوشد به سعی و عمل


در این عهد با ایزد بی قرین
بمانید چون باره ی آهنین


نبندید دل را به نقش و نگار
به عهدید خدایی بودید استوار


ز درنده خویی به سعی و صفا
گریزید اندر پناه خدا


كه قانون جنگل رود از میان
ستمكار افتد ز پا آن زمان


جهانی بخندد به روی بشر
فروغ خدایی شود جلوه گر


در آن بوم، عشق و صفا حاكمست
كه پیوند مهر و وفا محكمست


فرشته بخندد به روی بشر
شود اهرمن دور از آن رهگذر


در آن روز، بیچاره ی دنیاپرست
بدان چهره، زشت و چركین، ویست


چو از خواب غفلت برآورد سر
زیان دیده باشد در این رهگذر


چو بر روی خوبان نماید نظر
ز وحشت شود مات و آسیمه سر


در آنجا دگر نیست سود و زیان
نه غوغا و جنجال بازارگان

[صفحه 74]

نه دینار و درهم به كار آیدش
چو اعمال او در كنار آیدش


در آن خطه، پرهیزكاران پاك
چو آیینه ی بخت، بی ترس و باك


همه شاد و فرخ رخ و نیكدل
سیه دل در این روز گردد خجل


چو یك عمر شد بنده ی حرص و آز
در عشق را بست بر خویش، باز


كنون خسته و زار و رسوا بود
كه شرمنده از روی یكتا بود


در آن روز و آن رستخیز بزرگ
كه پیدا شود چهره ی میش و گرگ


در آن روز عشق است فرمانروا
به زیبایی مهر و لطف خدا

[صفحه 75]


صفحه 73، 74، 75.